چیزی ندارم خدایا با من مدارا کن ای عشق صبرم نمانده است کمتر امروز
و فردا کن جا مانده ام از رفیقان بار گرانم به دوشت عشق من و تو خطا بود
بی پرده حاشا کن این شاهکار غم توست دیروز در اوج بودم امروز ویرانیم
را در خود تماشا کن اینک منم نعش غرورش به دوشش گم گشته ام در تو
یک لحظه مرا پیدا کن ...شوری ندارم طوفان مرا برده برخیز و بلوا کن
صبرم نمانده است ای عشق کمتر امروز وفردا کن
شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد یک چیز
ن نیم زنده مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمقش
می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها شاید ولی چه خالی
بی پایانی خورشید مرده بود وهیچکس نمی دانست که نام آن
کبوتر غمگین کزقلبها گریخته ایمانست
نویسنده: بیقرار(یکشنبه 86/6/25 ساعت 12:52 عصر)